کد مطلب:316837 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:170

عروسکی بر روی آب
در شماره ی هشتاد و هشت مجله ی خانواده مورخه پانزدهم بهمن ماه 1335 و در صفحه ی 22 این كرامت نقل شده است كه:

خانواده ی سر باخته، چهار فرزند دارند. سه پسر و یك دختر كه آخرین فرزندشان مرجان، بیش از یك سال و نیم از تولدش نمی گذشت مادر بزرگ خانواده، علاقه ی زیادی به مرجان داشت، به همان اندازه كه پدر و مادر او را دوست داشتند. مرجان هم كه تازه زبان به ادای كلمات باز كرده بود بیشتر از پیش در دل مادربزرگ مهربان جای خود را باز كرده بود.

علاقه ی مادربزرگ به مرجان باعث شده بود كه پدر و مادر بیشتر مواقع به دیدن او بروند. خانه ی مادربزرگ در امتداد یك خیابان بود. روبروی در خانه، جوی بزرگ آبی جریان داشت كه گاه حجم زیادی از آب باران را از خود عبور می داد.

روز حادثه باران تندی باریده بود. همان روز اعضای خانواده ی سرباخته منزل مادربزرگ بودند. گل می گفتند و گل می شنیدند. با این كه مادربزرگ، مرجان را دوست داشت، لحظه ای مبهوت حرفهای بقیه شد و مرجان از او فاصله گرفت. شیطنت كودكانه او را به حیاط كشاند و از آنجا نگاه به در حیاط انداخت. در باز بود وسوسه كنجكاوی او را به پیاده رو كشاند و از آنجا... جریان آب در جوی آب و عروسكی كه روی آب غوطه می خورد او را تا لب جوی كشاند. زمین لغزنده بود. مرجان كفش



[ صفحه 246]



مادر را كه به پایش بزرگ بود، پوشیده و قادر به كنترل خود نبود.

صدای افتادن چیزی در آب را كسی نشنید. كودك توی آب بالا و پایین می رود. فشار آب زیاد است. راه نفسش بند می آید و او روی جریان آب می افتد و به سمت پایین حركت می كند. آب، مرجان را به زیر چندین پل كه پر از انبوه آشغالهاست، می كشاند و از آنجا به زحمت بیرون می آید و دوباره جریان می یابد و چند صدمتر پایین تر لای آشغالها می ماند.

وقتی خانواده به خود می آیند مرجان را نمی بینند.

- مادر، مرجان كجاست؟

مادربزرگ با شنیدن صدای دخترش، یكدفعه یاد مرجان در ذهنش زنده می شود.

- نمی دانم، باید همین دور و اطراف باشد.

همه به تكاپو می افتند، توی صندوقخانه، توی زیرزمین، توی كوچه، اطراف مغازه ها و هر جا كه به ذهنشان می رسد می كاوند. مردم هم فهمیده اند كه مرجان گم شده است. همه به جستجو مشغولند، سراغ او را از خانه ی همسایه ها می گیرند. خانه ی آنهایی كه دختران كوچك دارند ولی هیچكس نمی داند مرجان كجاست.

مادربزرگ سراسیمه و پابرهنه و جیغ زنان وسط خیابان می نشیند و خودش را می زند.

-ای سقای كودكان كربلا، من بچه ام را از تو می خواهم یا قمر بنی هاشم علیه السلام مرجان را نجات بده... یا اباالفضل العباس كمكمان كن.

همه می كوشند مادربزرگ را آرام كنند و خود در همان حال دست به دعا برداشته اند.



[ صفحه 247]



تلاشها تا ساعتی بعد ادامه می یابد و هیچ كس حتی ردی از مرجان پیدا نمی كند.

- نكند خدای ناكرده...

بقیه حرف را كسی از او كه این جمله را به زبان می آورد نمی شنود. او نمی خواهد كسی را ناامید كند. اما باید گاهی اوقات واقعیتها را پذیرفت. گاهی اوقات باید تن به حقایق ناخواسته داد. مرگ هم حقیقی است كه انسان مجبور است به آن تن بدهد.

- سری به كلانتری بزنیم. آنجا شاید خبر داشته باشند.

دقایقی بعد، حوزه انتظامی منطقه مملو از آدمهایی می شود كه به دنبال مرجان هستند.

- یك دختر بچه یك و نیم ساله است كه حدود دو ساعت پیش گم شده...

افسر نگهبان گزارشهای روی میزش را می خواند. روی یكی از آنها مكث می كند و می گوید:

- امروز فقط یك دختر بچه را آورده اند كه حال خوشی نداشت. او را به درمانگاه برده اند.

- كدام درمانگاه؟

- با یكی از مأمورین ما بروید.

همراه مأمور انتظامی به درمانگاه می روند. با تعجب مرجان را در حالی كه سرش شكسته، می بینند. خوشحالی از چهره ی همه شان پیداست.

- خدایا همین است... كجا بودی عزیزم... مادر به قربانت برود. هیچ می دانی چه به روز ما آوردی؟



[ صفحه 248]



وقتی همه مشعوف از یافتن مرجان با او گرم صحبت بودند، مردی به آنها نزدیك شد و گفت: دختر شماست؟

- بله...

- می دانید چه به او گذشته است؟

- نه!... ولی انگار بچه ها او را زده باشند كه سرش شكسته است.

مرد لبخندی می زند و می گوید: نه! خدا به او رحم كرد كه فقط سرش شكست.

همه با تعجب پرسیدند: چطور؟

مرد گفت: باید نزد خداوند خیلی عزیز باشید كه امروز فرزندتان را زنده می بینید و بعد در حالی كه از پنجره به چهار راه نزدیك اشاره می كرد افزود: من آن طرف چهار راه یك بوتیك دارم. و هیچگاه عادت ندارم از مغازه بیرون بیایم. همیشه خودم را با روزنامه، داخل مغازه سرگرم می كنم.امروز اما، خدا خواست كه دوستم بیاید و من مقابل مغازه بروم.

همین طور كه ایستاده بودیم و حرف می زدیم، از دور چیزی را در جوی آب دیدم و رو به دستم گفتم: آن چیست؟...

دوستم نگاهی انداخت و گفت: ببین چه عروسك بزرگی داخل آب است. جلوتر رفتم و دیدم كه ای دل غافل یك بچه است. او را از جوی آب بیرون آوردم و روی زمین خواباندم. دوستم سرش را به قلب او نزدیك كرد و گفت: نفس نمی كشد، مرده است. ناامید در كنارش نشسته بودم كه یك دفعه گفتم: نكند زنده باشد. با این امید، دستم را روی شكم او گذاشتم و فشار آوردم. با تمام قدرت به شكم او فشار آوردم.

مقدار زیادی آب از دهان كودك بیرون ریخت و او ناگهان گریه كرد.



[ صفحه 249]



من خوشحال شدم و فوراً او را به حوزه انتظامی و از آنجا به درمانگاه آوردم. خوشبختانه فقط سرش شكسته بود.

خانواده ی سرباخته كه هرگز تصور نمی كردند دعاهایشان از بروز یك حادثه ی هولناك جلوگیری كرده، دوباره دست به آسمان بلند كردند و از این كه دعاهایشان مستجاب شده، خوشحال و شكرگزار شدند. مردم كه این را فهمیدند، با این عنوان كه او را خدا داده است، لباسهایش را تكه تكه كردند تا به یادگار و تبرك از چیزی شبیه معجزه داشته باشند.

مرجان در حال حاضر درس می خواند. مادرش هنوز نمی تواند این حادثه را فراموش كند، اما مادر بزرگ دیگر در میانشان نیست تا همچنان عشق و محبت خود را نثار مرجان كند.



شمعی كه جز شرار محبت به سر نداشت

می سوخت ز آنكه شام فراقش سحر نداشت



می سوخت ز آتشی كه به اندر دلش نهان

می ساخت با غمی كه كس از وی خبر نداشت



واحسرتا كه هاله ی غم بر رخش نشست

مهری كه تاب تیر نگاهش قمر نداشت



لب خشك كام خشك برون آمد از فرات

یاور به غیر خون دل و چشم تر نداشت



تا مشك آب را برساند به كودكان

جز سوی خیمه گه به دگر سو نظر نداشت



سر داد و دست داد و فدا كرد هرچه داشت

از دامن امام زمان دست برنداشت



شعر از «محمدعلی مردانی»



[ صفحه 250]